درخت گناهگار

نویسنده: اسلام الدین اندیش
تاریه نشر: 2008-02-23

مدیر که از گشت و گذار زیاد خسته شده بود به یادش آمد که به دکان کهنه فروشی دوستش عالم خان معلم سری بزند و ضمن خبر گیری از حال و احوالش، لحظه ای دم راست کند. وارد دکان دوستش میشود و عالم خان پس از احوال پرسی، مدیر را به نشستن و نوشیدن چای دعوت میکند. از ترموز در پیاله چای ریخته و به مدیر تعارف میکند و از اینجا و آنجا صحبت می نمایند.

مدیر پرسید:
معلم صاحب! اینجا چقدر کهنه فروشی زیاد شده!؟
عالم درحالیکه پکی به سکرت میزد وبانگاههای معنی داری سراپای اورا نگریست، آرام جواب داد:
آ… بلی، و خودرا به پاک کردن رادیو کست که گاهی باپف کردن و گاهی هم با برسک پالش می داد، مصروف کردمدیرلز عالم معلم خواستتل وسایل خانه اورل نیز بخرد پس از لحظه مدیر با او خداحافظی کرده از دکانش بیرون شد: به سوی دکانهای کانتینری که کمی دورتر از دکان عالم قرار داشتند روان شد وبا خود گقت.
هرکه را بخواهی پیداکنی این جا میتوانی گیر بیاری! و آهسته آهسته در حالی که آستینهای کشال چپنش را بالا میزد به طرف خانه خود که شبه آشیانه کبوتر بود روان شد. بمجرد رسیدن بخانه سطلها را گرفته بقصد گرفتن آب بیرون شد تا که نوبتش رسید و سطلهای خودرا پر از آب کرد، به خانه رساند و در آبدان ریخت، اما آبدان نیمه تمام ماند. خواست اخبار بشنود، رادیویش را روشن کرد ولی روشن نشد تا اخبار را بشنود.

فردای آن روز عالم آمد اشیا و لوازم خانه او را یکایک دیدوگفت:
مدیرصاحب! فقط دوچیز شمارا میخرند. مدیر گفت: همه اش را می فروشم.
معلم جواب داد: کسی نه می خرد وبعد به طرف قفسه الماری رفت، کتابها را یکایک از نطر گذراند وگفت:
از این کتابها فقط این یکی را می گیرم.

مدیر از روی پشتی شناخت که کتابیست دست نویس قدیم. مدیر ازاینکه از چند روزپیش ریشش را نه تراشیده بود، روبه روی آئینه قدنما ایستاده شد و به ریش خود دست کشید و تارهای سفید را از میان تارهای سیاه جدا کرد ویکی دوتار آنرا به زحمت از جایش کند وبا خود گفت:
“حیف که جوانیرا ندیده پیر شدم” پیراهن و تنبان و کلاه جالی را که چند روز پیش خریده بود از الماری بیرون آورد و پوشید. شوق زده دیدار زادگاهش شده بود و تصمیم گرفت هرچه زودتر به زادگاهش برود. روانه سرای، آنجایی که مخصوص موترهای مسافربری است،شد. در سرای کلینرها صدا می زدند: کجا، کجا… در یکی ازین موترها بالاشد: سیمها و سیخکهای چوکیهای موتر اذیت کننده بودند. موتر حرکت کرد، با سرعت کم، میرفت و میرفت،کجاست که برسد، سرک های قیر شده به خرابه ها مبدل شده بودند، اصلاً گویی قیر نه شده بودند، در هر چند متر تایرهای موتر حامل مدیر با چقریها ته وبالا میشد، هرباری که موتر ته وبالا میشد هزاران من خاک را به هوا بلند میکرد، حلق و گلوی همه از خاک پر میشد و اصلاً از چهره شناخت سواری ها مشکل بود. بعضیها روی خودرا با قدیفه های شان پیچانده بودند و عده دیگر اخ و تف کرده هرچه می آمد می کشیدند.
مدیر بیاد آورد که زمانی این فاصله ها را در دو الی سه ساعت طی میکردند.

مدیر، آفتاب نشست در بین کوه از موتر پیاده شد و از راه باریکی که سرک دامنه کوه را به قریه شان وصل میکرد روان شد. در دو طرف پلوانها یگان یگان گل زرد نوروزی شگفته بودند که در مجاورت سنگها و سنگچلها و روشنایی کم رنگ غروب درخشش ویژه یی داشتند، صدای چهچه گنجشکان که از چنگ صیادان جان به سلامت برده بودند بانوای بلبلان درهم می آمیخت، سای (دریاچه کم عمق و کم آب) مانند مارخال خالی تا چشم کارمیکرد گسترده بود و آب در برخورد با سنگها کف آلود به نظرمی آمد.

مدیر نزدیک سای، بزرگ شده بود وسنگ سنگ آنجارا می شناخت. از گذر سنگ پرکها گذشته به کنار دیگر سای رسید، لحظه ایستاده شد وبه درختان نیمه عریان توت، به تورهای مرغابی به کوه مقابل نظر انداخت. خودرا خم کرد و سنگک شیری کوچکی رابرداشت و دردستش حرکت می داد، دلهره عجیبی سراپایش را فراگرفته بود، حالتی داشت آمیخته از خوشی و غم، قلبش تپیدن گرفته بود، نفسش به شماره افتیده، پاهایش یارای حرکت نداشت. ولی هرطوری که بود خودرا تسلی میداد وباخود میگفت که: پس از یک دهه بخانه و زادگاه و نزد خویشان خود آمده ام، باید بسیار خوش باشم. ولی احساس گنگ و ناشناخته او را می آزرد، توان راه رفتن را از او سلب کرده بود، فکر میکرد کجا میرود. یادش آمد که اول باید سر قبر پدر رفت و همانطور کرد. بالای گور پدر ایستادشد و دست به دعا بالاکرد وگفت: روز فوت تو نتوانستند مرا خبر کنند، اگر خبرهم میکردند آمده نمی توانستم. هنوز دعارا تمام نکرده بود که خویشاوندان یکایک بدیدنش آمدند وخوش آمدید گویان اورا به خانه بردند. هنوز آنقدر هواگرم نشده بودکه صندلی را برمی داشتند، همه دور صندلی نشسته بودند، مدیر هم در یکی از گوشه های صندلی نشست و از اینجا و آنجا صحبت میکردند. بانگ الله اکبر از منارة مسجد بلند شد همه برخاستند و مدیر از حویلی به باغچه رفت که جوی پر آب بود. دست و آستین را بر زدو دامن خود را جمع کردولب جوی نشست. میخواست که وضو بگیرد که چشمش به باغ افتید تعجب کرد که همه آن درخت ها، کردها و بویژه درحت کهن سال چهارمغز در جایش نیست. ازآن همه طراوت وشادابی چیزی نمانده است.

بابه کلانش قصه میکرد که آن درخت چهار مغز از چند نسل برای شان یادگارمانده بود. او آبروی قریه بود که همیشه صفه آن با گلیم نارنجی رهدار و دوشکهای گامسکوت جگری فرش میبود. درکنارکنده درخت چلم قدبرابر برنجی با سرخانه پر از تنباکو و گوگرد در بالایش قرارداشت. هرتازه واردی میتوانست بدون پرس وجودرآن صفه دم بگیرد و چلم بکشد. بابه کالانش آدم سخاوتمندی بود، بدون مهمان غذا نمی خورد، اگر مهمان نمیداشت رهگذر را صدامیکرد وبالای دسترخوان می نشاند. تر یا خشک، هرچه بود صرف میکردند.

مدیر وضو را تمام، دوگانه را برای یگانه ادا کرد. همیشه بالای باغ از همه بیشتر بالای درخت تنومند چهارمغز فکر میکرد. شرنگ و پرنگ آفتابه لگن بالاشد، بوی مطبوع نان گندم وسرخ کرده گنجشکها به مشام رسید. بصیر برادر زاده مدیر دسترخوان را هموار کرد نانهای چپاتی را یکایک پیش روی مهمانها با کاسه ها گذاشتند، بعد جک آب دریک دست و گیلاس در دست دیگرش ایستاده بود. بسم الله گفته شروع کردند به خوردن. غذا تمام شد مهمانها یکا یک خدا حافظی کردند و رفتند. مدیر، معلم ستار، برادرزاده اش بصیر، میرآب باشی گلو و خلیفه سلمانی امیرجان در خانه ماندند. مدیر به طرف معلم رو نموده گفت:

از شام تا حال مرا زمین و زمان جا نمیدهد. درخت چهارمغز خو از پدر پدرما مانده بود، من فکر میکنم که همه جا خالی است، درختهای میوه، کردهای گل، حوض، صفه، چیله انگور، همه یک طرف ولی درخت چهارمغز نه تنها نمود باغ بود ویادگار پدران ما، بلکه زیب قریه هم بود. کدام بی انصاف این کار را کرده است. معلم آهی عمیقی ازدل کشید و گفت: ما زور خوده زدیم که نمانیم درخت چهارمغز را بکنن. اما نشد. یک روز چاشت چند نفر سلاح دار آمدند گفتند که امر شده این درخت را از بیخ بکنیم. من گفتم او برادرها، ریش از من واکش از دیگران، این مال پدر من است کی گفته که این درخت را بکنید. شما اشتباه کرده باشید؟ یکی از آنها گفت: بسیار گپ نزن، مه چی میدانم که درخت از کیست، ما ره روان کدن که درخت را بکنیم وریشه هایشه در افتاب بگذاریم وجایش را قلبه کنیم تا سال دگه همو رقم باشه. برو طرف ما لق لق سیل نکو بیل و تبر بیار، تال نتی!

کمی تردد کردم که از پشت سر یک قنداق جانانه تفنگ به شانه ام خورد و گفت:

هنوز ایستاده ستی؟ درحالیکه شانه ام را که از شدت ضربه قنداق درد میکرد محکم گرفته بودم کمی دورتر رفتم. اصرار کردم: اوبرادرشمارا به خدا قسم بگویید که اصل گپ چه است؟ ماچه گناه کرده ایم؟

یکنفر شان که به گمان اغلب اوقی (یا کلان کار) آنها مینمود کاکل های دراز، ریش خرمائی، پیراهن و تنبان به تن و کلاشینکوف به شانه داشت، به طرفم دید با لهجه خاص گفت: خو، تو نمی فامی که اینجه شراب خورده شده وته مانده گیلاسها را زیر درخت خالی کدیند باید ای درخت از ریشه کنده شوه دیگیشه نمی فامیم.

هرچه گفتم این گپ دروغ است نه شندیند وبانثار کردن دو سه قنداق دیگر که تا هنوز اثرش باقی است و درد دارد، مرا مجبور کردند که بیل، تبر و کلنگ آورده و هر رقم میشود آن درخت را از بیخ بکنیم که تا شب دوام کرد، ریشه ها و شاخه ها را جدا جدا کردیم. بعد مخابره کردند، چشم به هم زدن چندنفر با خر ها و اسپها آمده و چوبهای جدا شده را برداشتند وبردند وتنه درخت را غوله کردیم که روز دیگر بردند. تا الحال نمیدانم که حقیقت چه بود؟

بصیر که تا این زمان خاموش در پته نزدیک درنشسته بودبالای دو زانو شده وگلو را صاف کرد و گفت: بلا ده پسش، خیرات سر ما وشما باشد، سر جیفه دنیا غم نه خور، سرکه زنده باشد، کلاه بسیار است. خوب شد ای ظالمان به خود ماضرر نه رساندیدند، خلیفه امیرجان که ساکت به نقطه نامعلومی خیره شده بود ناگاه تکانی به خود داد که گویی از خواب بیدار شده وبدون تأمل ازدهنش برآمد که: مه هموروز فامیده بودم خو نه گفتم، اگر نی امروز زنده نمی بودم.

مدیر مثل اینکه سر نخ را یافته باشد، به طرف امیرجان دور خورد وپرسید: خو، خلیفه امیرجان! چه را فهمیده بودی که این قدر مهم بود؟ خلیفه سه طرف خود را خوب نگاه کرد و خاموش ماند. مدیر اصرار کرد، قربانت شوم حقیقت را بگو! خلیفه به فکر دور و درازی غرق شد، به خاطرش آمد که یکبار یک جمله شنیدگی را گفته بود او را برده بودند تا توانستند لت و کوب کرده بودند و برایش اخطار داده بودند که اگر از تو پرسیدند شتررا دیدی ؟ بگو نه! تو سلمانی هستی کارتو سروریش اصلاح کردن است به دیگر کارها غرض دار نباش! فامیدی!؟

عرق از سرورویش سرازیر شده بود، رنگش به سفیدی گراییده بود، صدای قلبش شنیده میشد، دهنش خشک، حلقش قاق و سرش دور میزد، می ترسید دیوارها موش دارند و موشها گوش نداشته باشند. اگر نه گویم، مدیر که دردستر خوان شان کلان شدم آزرده شود، خدایا آسمان دور، زمین سخت، پیاله را از پتنوس گرفته جرعه از چای را در گلو فرو برد وبعد یکایک را از نظر گذراند و گفت:

این گپ همین جا بین خود ماباشد. همو روز من اونجه بودم سر و ریش اصلاح میکردم که مخابره شد، یکی از آنها گوشی را گرفت و صحبت کرد، آنطرف که چه گفت نه شنیدم فقط شنیدم که مخابره چی میگفت: درخت چهارمغز کلان است، دریک موتر کلان هم جای نمیشه، چند درخت بادام هم داریم، تا هنوز آهن کهنه گیرما نیامده، بلی لوت هاره زود روان کو، نی! دیگه درخت چهارمغز ده ای دور وبرنیست، بگو دگه چه چیز اوجه کش داره!؟ آنطرف چیزی گفت و خداحافظی کردند.

میراب باشی درگوشه دیگری صندلی در حالی که زانوهایش را از زیر لحاف بیرون کشیده بود، در رویاهای خود غرق بود. گویی در زوایای ذهنش چیزهای جستجو میکرد که پاسخ گوی پرسشهای خودش بود. چند روز پیش وقتی که بطرف سربند می رفت متوجه شده بود که درختهای لب سرک، همو درختهای کلان کلان را که حاکم به چه زحمت بالای اهالی شانده بود و خودش تا مدت های زیاد گاه سوار بر گادی و گاهی با اسپ ویا پیاده هر صبح وشام گردشکنان از نو نهالان مراقبت میکرد واه به زور کسی که خودش یا حیوانش به درخت های نشانده صدمه می رساند، جریمه خو چیزی نه بود، بی آبی و زندان انتظارش را میکشید.

حالا که میراب باشی آفتاب سر کوه است، می بیند که یک تا نی، صدها تا نی همه درختهای لب سرک را بی انصاف هاو خدا ناترس ها از بیخ کنده بودند. درختها که زینت سرک و منطقه بود. هیمش با خود فکر میکرد که به چه جرمی و چرا آنهارا بریده اند؟

وقتی گفتار میراجان راشید دانست که جرم درخت ها چه بوده است. تبسم تلخی برلبانش نقش بست. (خاتمه)

Tags: